شرقی



یه تصمیمی گرفتم از اون تصمیما که تمام بدنا میلرزونه، دستات یخ میکنه مخت داغ به گه خوردن می افتی اما به هر قیمتی شده پاش میمونی. سخت ترین تصمیم زندگیم بود از تصمیمم راضی نیستم ولی ناراضی ام نیستم میدونم رو کل زندگیم تاثیر میذاره اما فعلا زدم زیر همه چیز برام مهم نیست چشمای متعجب بابا، پافشاری مامان، نگاه گیج خواهر بزرگه، حرفای عجیبه خواهر بزرگ تره، پیام  یه چس عقل نداری فاطمه، ایشالا نشه اونی که میخای نازگل،واکنش هدی ومامانش، صورت خانم تولایی و واکنش بقیه ای که هنوز نمیدونن ولی نهایتا تا یه هفته دیگه میفهمند بدم نمیشه فعلا یه مدت حرف برا گفتن دارند. نمیدونم این تصمیم باعث عقب افتادگیم تو زندگیم میشه یانه. موندم بین یه مشت جمله که تهش نمیدونم


کاش می شد بدون فکر وخیال زندگی کرد، یادم نیست اولین بار کی سر وکلشون پیدا شد ولی میدونم چند روزیه 24 ساعت به صورت یکسره هستند هرکاری میکنم برا چند ثانیه هم راحتم نمیذارن انگار که جاشون با قلبم عوض شده اگه یه ثانیه فکر وخیال نداشته باشم میمیرم خودما بستم به کتاب وفیلم وبیرون وخواب اما بازم پر رنگ تر از همیشه حضور دارند. نمیدونم میشه باهاشون چیکار کرد فعلا که کنارهم نشستیم و مینویسم. 

 همزمان با فکر وخیال این شعر شهرام شیدایی ام جا خوش کرده تو مغزم. 

همیشه کودکی من خواب می‌بیند
همیشه از بزرگ‌شدن می‌ترسیدم
از این‌که آن‌ها را که می‌شناسم
دیگر نشناسم.
همیشه بعد از دیدن‌ِ یک فیلم 
غریبه شده‌ام
از تمامِ شدن‌ِ هر چیزی می‌ترسم. 
از داشتن‌ِ آلبومِ عکس
از خاطره‌ها
ازمنطقِ روزانه‌ی تکرار
از غروب کردن‌ِ خورشید می‌ترسم.
از این‌که زمان می‌تواند بگذرد
از این‌که گذشته پُشتِ سر می‌مانَد
از این‌که سنگ همیشه سنگ است
و زمین صورتی ندارد
از چسبیدن‌ِ خواب‌هایم به تنم به صدایم
از به‌خود‌آمدن‌های ناگهانی‌اَم می‌ترسم.
عجیب‌بودن‌ِ دریا.
عجیب‌بودن‌ِ ماه. 
و همیشه در راه بودن‌ِ یک خبرِ مهلک.
دلم برای شنیدن‌ِ همه‌ی صداها تنگ شده است.
چه‌قدر دلم می‌خواهد حرف‌بزنم
حرف بزنم. 

 

 


این چند روز بیشتر از این که در گیر زندگی باشم درگیر مرگ بودم. مرگهای زیادیا برای خودم به تصویرکشیدم اما بیشتر درگیر این دوتا شدم تصادف با اتوموبیل، سرطان. همیشه فکر میکنم نمیتونم مرگ بدون درد داشته باشم  ترجیح میدم موقع تصادف با اتوموبیل دوماه برم توکما بعدم اعضای بدنم اهدا بشه، درمورد سرطانم همینطور دوست دارم دیر تشخیص داده بشه وفقط دوماه فرصت داشته باشم، بعد ازهمه ی اینها نشستم و اروم اروم برا خودم اشک ریختم.امروز وقتی داشتم دراین مورد حرف میزدم عزیزی گفت منم درمورد مرگ فکر میکنم بعدشم  میشینم گریه میکنم اما نه برای خودم برا خانواده ام. اما من تمام وقت برای خودم ناراحتم. 


 

خب بذار ببینم امروز چه کارهایی کردم

مهمترینش از خواب بیدارشدم، ساعت 8:30بود ازخودم متنفر شدم صبح به این زودی بیدارشدم باهرجون کندنی بود خابیدم 10بیدارشدم، معقول بود.، پتوما جمع کردم، صبحانه خوردم،قسمت 1فصل9, friends نصفه نیمه دیدم، خونه را جارو کردم،دلم هوس کوبزی با برنج وشوید بالوبیا کرد، به مامان گفتم بپزه، نماز خوندم، ناهار خوردم، ظرف شستم، 4قسمت از سریال مستر ربات دیدم، کتاب فوتو ژورنالیسمما چند صفحه نگاه انداختم و الانم اینجام، تنها چیزی که صبح تاحالا برام تکرار شده همین اهنگ ماه، مارتیک، دلم خواست بذارم اینجا باشه یه نشون از یکی از روزهای معمولی

اولین روزی که ثبت شد. بدون دوندگی های ذهنی

 


دیره ولی باید یاد بگیریم وقتایی که باید حرف بزنم، بزنممات شدن هیچ وقت بهترین گزینه نیستتو هیج کجای زندگیم حرف نزدنم برام خوبی یا شانس نیاورده برعکس همیشه مساوی بوده با بدی وبدشانسی مطلق اما هیچ وقت باعث نشده بوده نسبت بهش اونقدری که امروز بدم اومد بدم بیاد میدونم که خیلی زود نمیتونم بهش برسم اما از الان شروع میکنم. حرف بزنم وقتایی که باید 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سئو ، طراحی سایت ، دیجیتال مارکتینگ مرد باران بوبک گروه صنعتی بتکا آساتیم - بهترین های دنیای گیم، سینما و سرگرمی خبر سازان پدافند غیرعامل تحلیل انواع روغن های طبیعی و گیاهی دانلود رایگان مجموعه بهترین ها مدرسه الرسول