کاش می شد بدون فکر وخیال زندگی کرد، یادم نیست اولین بار کی سر وکلشون پیدا شد ولی میدونم چند روزیه 24 ساعت به صورت یکسره هستند هرکاری میکنم برا چند ثانیه هم راحتم نمیذارن انگار که جاشون با قلبم عوض شده اگه یه ثانیه فکر وخیال نداشته باشم میمیرم خودما بستم به کتاب وفیلم وبیرون وخواب اما بازم پر رنگ تر از همیشه حضور دارند. نمیدونم میشه باهاشون چیکار کرد فعلا که کنارهم نشستیم و مینویسم.
همزمان با فکر وخیال این شعر شهرام شیدایی ام جا خوش کرده تو مغزم.
همیشه کودکی من خواب میبیند
همیشه از بزرگشدن میترسیدم
از اینکه آنها را که میشناسم
دیگر نشناسم.
همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم
غریبه شدهام
از تمامِ شدنِ هر چیزی میترسم.
از داشتنِ آلبومِ عکس
از خاطرهها
ازمنطقِ روزانهی تکرار
از غروب کردنِ خورشید میترسم.
از اینکه زمان میتواند بگذرد
از اینکه گذشته پُشتِ سر میمانَد
از اینکه سنگ همیشه سنگ است
و زمین صورتی ندارد
از چسبیدنِ خوابهایم به تنم به صدایم
از بهخودآمدنهای ناگهانیاَم میترسم.
عجیببودنِ دریا.
عجیببودنِ ماه.
و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.
دلم برای شنیدنِ همهی صداها تنگ شده است.
چهقدر دلم میخواهد حرفبزنم
حرف بزنم.
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را اهسته در انزوا میخورد ومیتراشد
,اینکه ,فکر ,وخیال ,میترسم ,ثانیه ,فکر وخیال ,کودکی من ,من خواب , ,همیشه کودکی
درباره این سایت